جام قلم

صفحه اشعار محمدنصیر توکلی

جام قلم

صفحه اشعار محمدنصیر توکلی

چشمان هریرود

چشمان هریرود

ای باد بزن سلی نو بر دهن دود

از باغ ارم سر زده است آتش نمرود

خون می‌چکد از درد ز چشمان هریرود

کاری کنید ای قوم به ظاهر شده مردود

بنشسته نگویید که تقدیر چنین بود

از چشم جهان فردی به این مفکوره طرد است

اینجا که فلک می‌زند هم شاخ و تبر را

بگذار که تا بشکند اما و اگر را

یوسف شوی بندند به تو راه گذر را

گیرند ز تو مهر جگرخسته پدر را

ترجیح بدهند بر تو یکی سکه‌ی زر را

دردا که گه‌ی رنج و همه موقع درد است

بگذشت که ما خانه‌ی اورنگ شکستیم

هم نام گرفتیم و همه ننگ شکسیتم

شمشیر و توپ و اسلحه با سنگ شکستیم

اغیار ز صد کشور و فرسنگ شکستیم

با صلح و صفا زمزمه‌ی جنگ شکستیم

نامرد کنون کیست بگو، کیست که مرد است؟

آن‌گاه که در اوج فلک تخت کشیدیم

ما بال و پر پرزدن و بخت کشیدیم

از جان و تن دیو خشن لخت کشیدیم

شمشیر غیاثی به سرش سخت کشیدیم

با بال تهمتن ز تنش رخت کشیدیم

چابوک سواری ز پی‌اش توده‌ی گرد است

 

بسیار در این منطقه باران شده است حیف

احساس لطیف گل گلدان شده است حیف

یارب! به خدا آیت قرآن شده است حیف

موجود پر از فخر تو انسان شده است حیف

شرمنده از این خانه که مهمان شده است حیف

 

ای خاک! دیگر وسعت و پهنای تو سرد است

 

تا زلزله‌ی فقر که در گوشه‌ی بام است

چشمان یتیمی که در او خواب حرام است

در ارگ یکی صاحب صد عیش تمام است

«گل در بر و می در کف و معشوق به کام است»[1]

از ما به تو ای بیوه‌زن شهر پیام است


دنیا که خدا داده فقط جای نبرد است

 

محمدنصیر توکلی

 


[1] - این مصراع از حافظ تضمین شده است.

یک کس

 یک کس


الهی تیره گردد شام یک کس

به شهر ما نگردد نام یک کس

 

من و دل را به آفاقی سپرده

دو چشم ابلق و آرام یک کس

 

الهی دهکده پاییز گردد

ز برگ و شاخه و بادام یک کس

 

دگر راجستر شورا نگردد

برار و بچه و اقوام یک کس

 

به چین و روس و ایران و یو اس اَی

شود وِتو دگر «برجام» یک کس

 

الهی یک دعای دیگرم را

اجابت کن تو با فرجام یک کس:

 

که غیر از من نصیب کس نگردد

بهشت قامت و اندام یک کس

 

 توکلی --- 1396/9/20

همسایه

همسایه


مزن به سنگ، غریبم، به دشت همسایه!

بگو بهانه بود آن چه گذشت، همسایه!


بگو پرنده‌یی با حسِ درد می‌آمد

و لانه‌یی که گرفته به تشت، همسایه!


خلاف حس جوان‌مردی است حالا که:

به سند و لاهور و زنجان و رشت، همسایه!


به بام خانه‌ی ما اضطراب می‌بارد

ز ترس ارتش و سرگُرد و گشت، همسایه!


بیا اجازه بده، راه خویش برگیرم

نیازی نیست به این هفت و هشت، همسایه!

 

توکلی- 29/9/1396