چشمان هریرود
ای باد بزن سلی نو بر دهن دود
از باغ ارم سر زده است آتش نمرود
خون میچکد از درد ز چشمان هریرود
کاری کنید ای قوم به ظاهر شده مردود
بنشسته نگویید که تقدیر چنین بود
از چشم جهان فردی به این مفکوره طرد است
اینجا که فلک میزند هم شاخ و تبر را
بگذار که تا بشکند اما و اگر را
یوسف شوی بندند به تو راه گذر را
گیرند ز تو مهر جگرخسته پدر را
ترجیح بدهند بر تو یکی سکهی زر را
دردا که گهی رنج و همه موقع درد است
بگذشت که ما خانهی اورنگ شکستیم
هم نام گرفتیم و همه ننگ شکسیتم
شمشیر و توپ و اسلحه با سنگ شکستیم
اغیار ز صد کشور و فرسنگ شکستیم
با صلح و صفا زمزمهی جنگ شکستیم
نامرد کنون کیست بگو، کیست که مرد است؟
آنگاه که در اوج فلک تخت کشیدیم
ما بال و پر پرزدن و بخت کشیدیم
از جان و تن دیو خشن لخت کشیدیم
شمشیر غیاثی به سرش سخت کشیدیم
با بال تهمتن ز تنش رخت کشیدیم
چابوک سواری ز پیاش
تودهی گرد است
بسیار در این منطقه باران شده است حیف
احساس لطیف گل گلدان شده است حیف
یارب! به خدا آیت قرآن شده است حیف
موجود پر از فخر تو انسان شده است حیف
شرمنده از این خانه که مهمان شده است حیف
ای خاک! دیگر وسعت و پهنای تو سرد است
تا زلزلهی فقر که در گوشهی بام است
چشمان یتیمی که در او خواب حرام است
در ارگ یکی صاحب صد عیش تمام است
«گل در بر و می در کف و معشوق به کام است»[1]
از ما به تو ای بیوهزن شهر پیام است
دنیا که خدا داده فقط جای نبرد است
محمدنصیر توکلی
[1] - این مصراع از حافظ تضمین شده است.
یک کس
الهی تیره گردد شام یک کس
به شهر ما نگردد نام یک کس
من و دل را به آفاقی سپرده
دو چشم ابلق و آرام یک کس
الهی دهکده پاییز گردد
ز برگ و شاخه و بادام یک کس
دگر راجستر شورا نگردد
برار و بچه و اقوام یک کس
به چین و روس و ایران و یو اس اَی
شود وِتو دگر «برجام» یک کس
الهی یک دعای دیگرم را
اجابت کن تو با فرجام یک کس:
که غیر از من نصیب کس نگردد
بهشت قامت و اندام یک کس
توکلی --- 1396/9/20
همسایه
مزن به سنگ، غریبم، به دشت همسایه!
بگو بهانه بود آن چه گذشت، همسایه!
بگو پرندهیی با حسِ درد میآمد
و لانهیی که گرفته به تشت، همسایه!
خلاف حس جوانمردی است حالا که:
به سند و لاهور و زنجان و رشت، همسایه!
به بام خانهی ما اضطراب میبارد
ز ترس ارتش و سرگُرد و گشت، همسایه!
بیا اجازه بده، راه خویش برگیرم
نیازی نیست به این هفت و هشت، همسایه!
توکلی- 29/9/1396
دهاتی بچه
یک سفرکرده که راهش به غبار افتاده
چشمهایش دیگر انگار که تار افتاده
تا دهاتی بچهیی کبک ز دستش رفته
دام گسترده و در حس شکار افتاده
او که حلاج قدم بر قدم منصور است
خالق دار، بدینگونه به دار افتاده
عشق یعنی که به یمنش رهِ منطق بزنی
عشق یعنی که درآن عقل ز کار افتاده
مادر از برهی دل٬ بس نگران است هنوز
گرگ در این وطن و ایل و تبار افتاده
بوی هفتسین گل سرخ و سفید و سوری...
باز بر پیکرهی پاک مزار افتاده
اشک را هدیه به هرکس ندهم که ندهم
غیر آن گل که به گلگونهی یار افتاده
ــــــــــــــــــــــــــ
محمدنصیر توکلی
زندانی/غزل
زندانی کیست؟ بستهی انگشت میلهها
کو رستمی که باز کند مُشت میله ها
تندیس بی ارادت بیاقتدار ســــرد
بسمل و پرشکسته و نیمکُشت میلهها
اسفندیار و قصهی هفتخوان و رخش نیست؟
تا زنده است، مذهب زردشت میلهها
وقتی که نیستی به من اصلا دقیق نیست:
زندان کجاست، پیشرو یا پشت میلهها؟!
محمدنصیر توکلی 20/8/1395
نوروز دل/رباعی
برگرد که شب روز شود، باز شود
بگذار که نوروز دل آغاز شود
یک روز رفیق ما چه زیبا می گفت:
«باید که بهار از تو پسانداز شود»
بهار دلها/رباعی
من جشن مجوس و مهرگان نشناسم
تقلید بدییِ این و آن نشناسم
نوروز و بهار نو، بهار دلها
جز نعمت به حد و کران نشناسم
قریه/رباعی
این قریه بهار نو ندارد؟ دارد!
ییلاق و برو برو ندارد؟ دارد!
گرماس و پنیر و شیر و صدها زاین دست
هرچه که خوبست، یرو! ندارد؟ دارد!
دنیا مرا به رنگ تو تفسیر می کند
رفتی و فصل پاک بهار امید من
رفتی و بعد ازآن چقدر دیر می کند
روز شوق و طرب ماست، بیا خوش باشیم
بلبل مدرسه گویاست، بیا خوش باشیم
سرمعلم! نفس گرم زمان امروز است
که نسیمش همه معناست بیا خوش باشیم
ادامه مطلب ...چهار پارهی ناچیز در وصف مادر:
از دم پنجرهی عرش صدایم می کرد
صاحب جنت فردوس خدا مادر بود
آن که از زمزمهی نیمه شب شبهایش
پرطنین تر شده قانون صدا مادر بود
ادامه مطلب ...کنار ماه رخسارت، شبی از موست باور کن
دوتا چشم درخشان و دوتا ابروست باور کن
بدخشان تنت مرسل، غرور لعل بشکسته
تن آواره ام در آن، تن ارگوست باور کن
ادامه مطلب ...تا گوش به حرف عشق کردم هرگاه
صد بار چو سگ رانده شدم زآن درگاه
آن عشق و در و خانه چهسان مشکوک است؟!
لا حول ولا قوت الا باالله
ـــــــــــــــــــــــــــــ
توکلی/میزان/مهر 1394
گیرم که تو را چو حرف بر لب باشم
نی روز و نی شب از نظرت چپ باشم
فریاد ازآن لحظه که در محضر خلق
تو روزی طلوع کنی که من شب باشم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توکلی/جوزا/خرداد 1394
دوتا مینو || 20/4/1394
قبول کردی که از دستت شدم آزار هم کافیست
اگر این اشتباه دگر نشد تکرار هم کافیست
نگفتم فتح شهر دل، تفــنگ اصلاً نمیخواهد؟
کنار غمزهی چشمی، فقط هشدار هم کافیست
جهان طِفلی- غزل
به یادت هست ایامی که طِفلی را جهانی بود؟
همان بیکام و لب گفتن، کلامی را زبانی بود؟
همه فصلش بهاری و پر از گلهای بازی بود
نه در شاخش زمستان و نه در برگش خزانی بود
ادامه مطلب ...
مرد کلان- دوبیتی
تو که رفتی بگو مرد کلان را
سناتور و وکیل پارلمان را
بگو وقت و زمانت تیز بگذشت
کجا کردی همه طرح و پلان را؟
خزان آمد بهار دلستان رفت-غزل
خزان آمد بهار دلستان رفت
بهار از دست طوفان خزان رفت
تبر ، چون بردو دست خویش برداشت
ز ترس او چمن رفت و چمان رفت...
ادامه مطلب ...
سفری با دوستان- مثنوی
یکی روزی به خـــــــــواست حی دادار سفر کردیم به سوی خواجۀ غـــــــــار
اگرچه مصحلت طور دیگر بـــــــــــــود سفر را رهبران معتبر بـــــــــــــــــــــــــود...
ادامه مطلب ...بهار آمد کمی بهتر بگردم
به غور باستان بیشتر بگردم
اگر خواهد خداوند توانگر
به خواست ایزد داور بگردم
ادامه مطلب ...بود و نا بود وطن در حمله و تاراج رفت
فرش عمران وطن آهنگ بافیدن گرفت
تارهایش با تننده، بافه با نسّاج رفت
از برای صلح و وحدت توشکی آگنده شد
وطن ای دامن پــــــــــاکت جهانِ افتخارِ من
ز پائیز جمالت، زندگی یــــــــــــابد بهارِ من
به مثل شیر مادر الفتت در تــــــار و پودم شد
جدا اصلاً نخواهد شد به مرگ از پود و تــــارِ من...
ادامه مطلب ...چون زبان ناطق اول با حمد یزدان می رسد
بلبل جان در خروش از ذکر سبحان می رسد
جمله موجودات عالم در تزلزل می شود
چون ستایش بعد ازآن از شاه خوبان می رسد...
تیر آهی از پسِ دیوار محکم میزنم
بر درخت قامت دلدار محکم میزنم
او که صد بیت و غزل از قامتش گفتم کنون
سنگ را بر پاکت اشعار محکم میزنم...
ادامه مطلب ...